یادمه گفته بودی یه مدت همیشه سرمیزدی و منتظر نوشته ها و حرفای من بودی......
وقتی که من یه دنیا حرف داشتم و نمیدونستم چه طوری بهت بگم اونروزا دفترم شده بود پناهم وقتی از دوریت خسته میشدم و دلم پر از غم میشد صبر میکردم تا شب بشه و اونوقت با خودکار توی دفترم باهات حرف میزدم بعضی وقتا اینقدر جدی حرف میزدم و ازت گله میکردم که بعد از نوشتم خودم به حال و روزم خندم میگرفت انگار واقعا پیشم هستی
حالا الان من شدم مثل قبل تو......
روزی شاید بیشتر از ده بار میام و چک میکنم که یه موقع چیزی ننوشته باشی و حرفی نزده باشی و من متوجه نشده باشم و نخونده باشم هر وقت میخوام بیام اینجا کلی استرس میگیرم
دستام میلرزه و قلبم با صدای بلند میتپه
صورتم سرخ میشه و به لکنت میفتم
انگار دارم از نزدیک میبینمت و باهات حرف میزنم حتی بعضی وقتا کسایی که پیشم هستن میفهمم و سریع میگن چی شده چرا اینجوری شدی
اونوقت که میفهمم چقدر دلتنگ هستم